Monday, June 4, 2012



باز انگار چراغ ها اتصالی پیدا کرده اند و یکی یکی خاموش می شوند. گاهی یکیشان جرقه بزرگی می زند و خاموش می شود. گاهی همه باهم چشمک زنان خاموش و روشن می شوند. گاهی هم همه باهم خاموش می شوند و آدمی هر چقدر کورمال کورمال توی تارکی راه می رود و روی دیوارها را می کاود , کلید و پریزی برای روشن کردنشان پیدا نمی کند. آدمی در تلاش است چراغ ها را روشن نگاه دارد . از تاریکی واهمه ای ندارد ولی ( خودش نمی داند چرا) تاریکی مطلق را مساوی پایان می داند. برای همین به هر ترفندی دست می زد تا نورها خاموش نشوند. 


یک روز آدمی ازاین همه خاموش و روشنی خسته شد. نشست با خودش فکر کرد .همه کتاب های آمار و احتمالات را مرور کرد. به این نتیجه رسید شاید لازم است بیشتر باهوش باشد .تا یاد بگیرد که باید به تاریکی هم مجال بروز و ظهور دهد. بگذارد یک بار هم که شده تاریکی همه جا را احاطه کند. بگذارد همه چراغ ها خاموش شوند و همه شمع ها فوت شوند و همه پایان ها پایان گیرند . همه آن هایی که باید بروند بروند . همه آن هایی که می خواهند بمیرند بمیرند. آن دیوارها و خرابه هایی که قرار است ویران شوند ویران شوند.... چیزی شبیه سرسپردن به جریان سیال و روان رودخانه زندگی



آدمی فکر کرد به آقای سرگیجه بگوید بیاید و تا هر وقت خواست بماند .شاید ایشان وقتی بیایند بنشینند جا خوش کنند قلیانی بکشند چای دبشی نوش جان کنند و ببینند این سرشهرخبرخاصی نیست و حلوا پخش نمی کنند آدمی را به حال خودش بگذارند تا به چراغ ها و شمع هایش برسد.بعد بلند شوند کتشان را بتکانند و تنشان کنند. بروند و بروند و بروند تا تمام شوند .

No comments:

Post a Comment