Thursday, June 4, 2009


یادت هستدر رقت انگیز ترین حالت ممکن بودم. خم شده بودم و مرتب عق می زدم. تف های لزج چسبناک از دهانم سرازیر شده بود و تمامی نداشت. واصلا نمی دانم اشک هایم برای چه داشت می ریخت .چه وحشتناک بودم. آمدی  خم شدی و کنارم نشستی . لبخند زدی و یک بسته ی دستمال کاغذی به سویم گرفتی .نگاهت کردم . چه آرام شدم.
به آشپزخانه کوچک فکستنی تان راهنماییم کردی . من نشستم و تو برایم یک چایی پررنگ جوشیده ریختی و مرتب می گفتی راحت باش. غریبگی نکن.  مرتب حرف می زدی و حرف می زدی.از شاگردانت خاطره تعریف می کردی و می خندیدی . اغلب شوخیت هایت بی مزه و قدیمی و حداقل مال بیست سال پیش بودند .اما می خندیدیم. دنبالت می گشتند و از بلندگو پیجت می کردند. اما تو باز هی  حرف می زدی. نرس هایت به دنبالت آمدند اما تو ردشان کردی .یادت هست . حتی آبدارچی هم آمد و به ما متلک انداخت .
آن روز سرم خیلی شلوغ بود. آمده بودی و سوال پیچم می کردی و من اصلا حوصله جواب دادن نداشتم و جواب های بی سر و ته می دادم . یکی از همین روزهای سرد و ابری و دلگیر زمستانی بود.نزدیک بود سرت داد بزنم که جمله ای گفتی که گلوکاگن خونم را بالا آورد .هر آن نزدیک بود پخش زمین شوم. بعد با خودم گفتم : هی . این چه نازه . بی خیال کارهای عقب افتاده شدم وتکیه دادم به صندلی و همه چیز را سپردم به تو.  بعد تو صمیمانه ترین اعترافاتت را کردی . فقط تو بودی و صدای تو و چشمان تو. و اطرافت همه آدم ها و صداها مبهم و مه شده بود. آن شب راه تا خانه پیاده را رفتم و به همه ماشین ها و چراغ ها و آدم ها و خیابان ها و درخت ها لبخند زدم.
چند سال بعد : سالن تاریک شده بود و فیلم داشت شروع می شد که تو آمدی. سعی میکردی در تاریکی سینما جایت را پیدا کنی .تو را از ببخشید گفتن هایت شناختم. صندلی سر دقیقا پنج ردیف جلوتر ازما نشستی. با دوستانت بودی و دوستانت زودتر برایت جا گرفته بودند. فیلم شروع شد ... فیلم شروع شد و تمام شد . اما من تمام مدت از پشت سر به تو نگاه کردم و لبخند زدم.

No comments:

Post a Comment